روانکاوی خویشتن



من اومدم یه مسئله ای رو تو ح.ب بیان کردم. بعد دیدم بذار بشکافم ببینم چی میشه. الان شکافتم و حل شده تقریبا ولی اینقدری طولانیه که نمیخوام بذارمش تو ح.ب واسه همین اومدم بذارمش اینجا. البته جا داره طولانی ترش کنم ولی باید برم سراغ درسم:))

جالبه که با وجود اینکه خودم دلم نمیخواد و به نظرم درست نمیاد که با سیل جمعیت جلو برم ولی به کسایی که با این سیل پیش میرن حسادت میکنم:-"
پارادوکس هایی که در من وجود داره عجیبن! البته خب تا حدودی منطقی به نظر میرسه. چون وقتی با سیل جمعیت جلو بری دو تا نکته داره. یکی اینکه حیالت راحت تره. تو دایره ی امن هستی و به هرحال یه چیز تست شده ست و میتونی از بقیه هم کمک بگیری و اینا. یه نکته دیگشم اینه که اگه خدای نکرده افتادی تو چاه میتونی بندازی گردن دیگران:Dولی خب بعضی چیزا واسه همه یکی جواب نمیده. واسه همه درس خوندن تا دکتری جواب نمیده. واسه همه بشر ازدواج لازم و ضروری نیست. و یا حتی قبول شدن تو دانشگاه تاپ! و خیلی مثالای دیگه.
 درسته که منم اگه شرایطشو داشتم عین بقیه رفتار میکردم و همون راه بقیه رو میرفتم و الان که نتونستم حسادت میکنم. ولی وقتی با سیل جلو نری میتونی فکر کنی و راهتو انتخاب کنی. و من الان فکر میکنم و انتخاب میکنم. این خوبه. حتی اگه منطقی فکر کنم درصد امنیتش هم بالاست. 
خب پس با سیل جلو رفتن چی داره که من هنوز ته ذهنم بهش حسادت میکنم؟ فکر میکنم یه نوع تحسین رو هم به دنبال داره. منظورم از تحسین شاید تشویق نباشه. همین که دیگران با دید خوب و مثبت درموردش صحبت میکنن و با شک قضاوتش نمیکنن تحسین محسوب میشه. مثلا تو خونواده ما اینطوری بوده که همه برن تجربی. خب وقتی یکی دیگه هم میره تجربی میگن اینم رفت تجربی -و مثلا خانم دکتر صداش میکنن!- و تمام. حالا من این وسط پا شدم مخالفت کردم با همه و گفتم میخوام برم ریاضی. خب در مورد این موضوع خیلی خوب صحبت نمیکنن. از عدم توانایی و موفقیت یک دختر در ریاضی میگن! و سعی میکنن نصیحتت کنن که این رشته عاقبت نداره. این مسئله که من دهن بین هستم و قضاوت دیگران مهمه بسیار واضح می باشد:-" و برای همین الان بعد از 8-9 سال به این فکر میکنم که شاید اگه رفته بودم تجربی بهتر بود و گاهی به دختر عمم حسادت کنم! خب اینکه خانوادت و اطرافیانت هنوز نتونستن این مسئله رو قبول کنن که تو رفتی رشته ریاضی و هنوز بهت بگن اگه رفته بودی تجربی بهتر بود طبیعیه که ته ذهنت از اینکه مثل بقیه نخواستی رفتار کنی آرامش نداشته باشی!
من دو بخش وجودی دارم. یه بخشی که بهم یه سری فرامین میده که مثلا برم ریاضی، یه بخش دیگم دارم که به خاطر حرفای بقیه پشیمون میشه و پر از استرسه. و من تو زندگیم خیلی کارا رو بر خلاف دیگران انجام دادم- شما چند نفر رو میشناسید ترم یک ارشد انصراف داده باشن؟- هم دنبال پیدا کردن و یافتن راه خودمم هم دنبال تحسین دیگران. ولی باید اینو بدونم بعضی تحسین ها برای اینه که تو بشی برده ی دیگران. ببخشید که همش مثالای تجربی-ریاضی میزنم ولی این مسئله ته ذهنم وجود داره و بهم احساس عدم اطمینان میده و میخوام برطرفش کنم. طرف میدونه تو بری مهندسی هیچ منفعت مستقیمی براشون نداری ولی اگه پزشک شی میتونه بیاد مجانی تو درمانش کنی. یا پز بده بگه فلان کسم خانوم دکتره. خب این آدم ناخواسته -یا شایدم خواسته!- ناراحت میشه از اینکه نرفتی تجربی و آرزوهاشو به باد دادی:D واسه همینم سعی میکنه روی تو تاثیر بذاره و با عدم تحسینت پشیمونت کنه. و تو اگه یه ضعف کوچیک نشون بدی باختی:P
نتیجه گیری حرفام اینه که قوی باش و اون چیزی که مغزت میگه درسته رو انجام بده. با آگاهی از دلیل حسادت دیگه حسادت نمیکنم:)

همه ی آدما از تحسین شدن خوششن میاد. این درست نیست که بگیم اگه کسی تحت تریبت صحیح واقع شده نیازی به تحسین شدن توی جامعه نداره. این غلطه. ولی فرق کسی که تحسین طلب هست با کسی که تحسین طلب نیست اینجاست که فرد معمولی کارش رو انجام میده و مرتب یه چشمم به این نیست که من تحسین شم. در واقع کارهاش رو در راستای تحسین شدن پیش نمیبره. بلکه کاراشو اونطوری که فکر میکنه درسته انجام میده. در نهایت چون کارها به خوبی و درستی پیش رفتن توسط جامعه تحسین میشه. و از این موضوع هم خوشحال میشه و خوشش میاد.

اما من به عنوان یک فرد تحسین طلب در راستای این که چه کاری درسته پیش نمیرم. 

من همش یه چشمم به اینه که بقیه میگن چه کاری درسته و چه کاری نادرست. تا از جانب دیگران تحسین شم. چون تحسین لازم و کافی رو در کودکی دریافت نکردم. و الان مرتب میخوام این نیازم رو برطرف کنم.

به نظرم علاوه بر خوراک، پوشاک، مسکن انسان یک سری نیاز های اولیه ی دیگه هم داره. یکی از اینا نیاز به تحسین شدنه. که اگه بهش پاسخ داده نشه فرد در بزرگسالی مرتب دنبال راه هایی هست که این نیازش رو جبران کنه. اونم جایی خارج خانواده چون به صورت ناخودآگاه فکر میکنه نمیتونه توی خانواده برطرف کنه. ولی یه نکته هم اینجاست. اگه من با پدر و مادرم درست صحبت کنم و بتونم این نیازم رو در حال حاضر برطرف کنم احتمالا آسیب های قبل رو حبران کنه. چون این نیاز چیزی نیست که فقط مربوط به یه دوره از زندگی باشه. من چه قبل چه الان بهش نیاز داشتم. و الان بیشتر چون الان نسبت بهش آگاه هستم ولی شاید قبلا نبودم! پس بهتره الان برم برطرف کنم و بهش پاسخ بدم. پس این شد درمان:)) آدم تا وقتی زندس فرصت داره!

درمورد خود مسئله هم باید بگم من به جای اینکه روی کار تمرکز کنم دنبال اینم که کی جواب میگیرم و کی تحسین میشم. خب الان فهمیدی این غلطه و چی درسته؟ فهمیدی یه آدم که تحسین طلب نیست چطور رفتار میکنه؟ تو هم اینطوری رفتار کن!


اعصابم خورده. با اینکه نمیدونم کجا اهداف سال 97 ام رو نوشته بودم ولی یه چیزایی ته ذهنم هست که قرر بود 3 میلیون پول در بیارم. ولی الان هیچیییییییییی. خودم هیچی در نیاوردم. اگرم پولی دارم دسترنج من نبوده. الانم هی دارم میپرم از این شاخه به اون شاخه. تمرکز ندارم. همش تقصیر خودمه. اگه همون ماه اول به جای اینکه پوکر فیس نگاشون کنم در مورد حقوق پرسیده بودم الان اینطوری نبود. بادی حرف زد. باید به موقع حرف زد. من بدموقع حرف میزنم. و نتیجه خوبی نمیگیرم. 

درسته خب این بحث اسمبلی و رجیسترها رو الان درست نفهمیدم ولی ذهنم هم خیلی متمرکز نیست. مطلبی که میشه تو 2 ساعت خوند رو یک روز اسش وقت میذارم. الانم هی بین سی پلاس و اندروید و یو ای و گیم دارم سوییچ میکنم. باید رو یک مسئله تمرکز کنم. خب من بیشتر به اپلیکیشن علاقه دارم نه به ui و اگه بهش فکر میکنم به خاطر اینه که آگهی کار زیاد براش دیدم. پس بهتره به کل از ذهنم پاکش کنم و دیگه نرم سراغش. درسته زود بازدهی داره و خیلی سریعتر از اندروید میشه آپ اند ران شد و حتی جذاب هم هست ولی خب خیلی کمتر دوسش دارم. 
الانم راستش کاری از دستم بر نمیاد تا بعد عید شه که برم سرکار دوباره. به اینم نمیخوام فکر کنم که میخوام برم سر کار قبلیم یا میخوام برم دنبال کارهای زودبازده دیگه. ولی اینو میدونم که من حتی یک ثانیه رو هم مفتی کار نمیکنم.

خوندن این کتابی که دارم میخونم از نون شب واجب تره. الان میدونی چقدر لازمه دیگه. بیس همه چیزه. و مطمئنم که باید بخونم و بخورمش. واسه همین بهتره الان فکر پول درآوردن رو بریزم دوووور و فقط این کتاب رو بخونم. روزی 5 ساعت این کتاب رو بخونم. روزی دو ساعت واسه بات وقت بذارم و یکساعتم ویولن. میخوام تایم بگیرم. میخوام به چیز دیگه ای فکر نکنم. سرچ های بیخود هم ممنوع اصلا. همه جیز باید در راستای خوندن این کتاب باشه. ساعت 12-2 هم باید کتاب نت ورک رو بخونم. فعلا حتی نمیخوام به اندروید فکر کنم. یکم اینطوری پیش برم تا ذهنم آروم شه. بعد به بقیه چیزام فکر میکنم.


لعت به این روانکاوا که بهم توجبه کردنو یاد دادن و باعث شدن حالم دم به دم خراب تر شه.

پروتکل بیت تورنت خیلی جالبه. تا وقتی یک PEER برای نود اصلی فایده داره ازش استفاده میکنه و وقتی بلااستفاده شد میره سراغ یه PEER دیگه. و این برای تمام نودها در کنار نود اصلی صادقه. یعنی اگه نود اصلی کارش با یه PEER تموم شد این به نفع هردوشونه. کاملا سودجویانه. خیلی جذابه.



"مصداق تو اینقدر زیاده که هی تداخل ایجاد میکنه."
متاسفم برات که اینقدر چیپ شدی. البته از اولش هم چیپ بودی.
همین کلمه ی چیپ که خودت یادم دادی بهترین کلمه واسه توصیف دلیلام بود که نخوام با آدم چیپی مثل تو باشم. البته گاهی واسه من طول میکشه تا بتونم حسم رو تبدیل به کلمه بکنم.
چرا دارم خودم رو به خاطر آدم چیپی مثل اون اذیت میکنم؟ :-?راستی راستی دارم اذیت میشم.  اف یو سی کی وای ا یو:P
شاید دلیل دلسوزیم این باشه که دلم براش میسوزه. پول نداشت که گوشی نمی خرید وگرنه هیچ حس وفاداری وجود نداشت. مطمئنم خودش میدونست چقدر داغونه که با من خوب رفتار میکرد. در واقع گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده. اگه یه ذره قیافش خوب بود حتی نگاه به کسی هم نمیکرد. اون عاشق نبود. صرفا روباه بود. کاش گرگ بود، حیف که روباهی بیش نبود. روباه صفت!

چرا چرت میگه؟ من مطمئنم هنوز بهم فکر میکنه. اگه به من فکر نمیکرد سیگار مارلبرو نمیکشید. اگه به من فکر نمیکرد اون پست های لعنتی رو پاک میکرد. اگه به من فکر نمیکرد پا نمیشد بره کنسرت ارکستر فیلارمونیک. اگه به من فکر نمیکرد دایرکت منو هم پاک میکرد. 

اینا البته هیچ کدوم دلیل محکم نیستن. ممکنه هیچ وقت حتی به دایرکتش اون ته مه ها فکر هم نکنه. ممکنه کنسرت رفته باشه که حال و هواش عوض شه. ممکنه پست ها رو پاک نکنه چون صرفا به عنوان بخشی از گذشتش پذیرفته باشه. شاید مارلبرو میکشه چون یه برنده صرفا. شاید برند های دیگه رو هم حتی امتحان کرده باشه. میبینی چقد ساده توجیه شد.

چرا الان باید تمام حرف های لعنتی ش تو گوشم زنگ بزنه؟ چی شد یهو اینقد تو لاک خودم رفتم و دوباره برام زنده شد؟ چی شد همه دنیا دست به دست هم داد تا یادم بیادش؟ و تلاش کنم به یه جاهایی نفوذ کنم؟ من که خیلی وقت بود حتی بهش فکرم نمیکردم.

نمیخوام کلیدواژه ی حرفاشو بنویسم. 

کاش زودتر حتی تو بیوش بنویسه این رل. حتی عکس عروسیشونو بذاره. کاش یه کاری کنه من خیالم راحت شه که هیچ وقت هیچ وقت من و او ما نمیشیم. 

نمیتونم حتی بگم نامردی کرده. چون نکرد. چون اگرم کرد من باعثش شدم. ولی دورو نبود؟ اگه ریاکار نبود به من چیزایی رو نمیگفت که الان خلافشو ببینم. 

حالم خیلی بده. خیلی خرابم. درست مثل چندسال قبل که تا وقتی اون دو کلمه رو نگفت و من کاملا حسش کردم آروم نشدم. منتها این دفعه هیچ دو کلمه ای در کار نیست. و من خرابم. اما امیدوارم اون خوب باشه. بهتره فراموش نکنم اینکه تصمیم گرفتم تموم شه فقط واسه منفعت خودم نبوده. که کاملا حقیقت داره که اذیت شدن اون رو هم میفهمیدم. 

میدونم خیلی کارام حتی از ندونم کاری بوده اما میتونم از صمیم قبل بگم اگه واسه اون بازی بود که نتیجش باخت-باخت بود واسه من بازی نبود. صرف سردرگمی بود و ندانستن!

آره یکم حسادت میکنم بهش که اینقد خوبه، خوشحاله، یکی رو پیدا کرده که احتمالا در آینده نزدیک بهش دل ببنده. و نمیدونم اگر واسه من یه انتخاب مناسب پیدا میشد دقیقا چیکار میکردم ولی حداقل کف کفش اینه که من نگفته بودم واسش تایم اینورینت میمونم. اما اون گفته بود. 

میدونم با این حرفا فقط دارم خودمو نابود میکنم ولی این روزا به سر حد خودآزاری رسیدم. حالم خیلی بده.


بعضی وقتا فکرمیکنم حیف بود. بعضی وقتا میگم حیف نبود. آیا من واقعا خوشحال بودم؟ آیا من به خاطر نیاز به توجهش بهش نیاز داشتم؟ کاش میتونستم جواب واقعی این سوالام رو بهفمم. اون وقت میتونستم تصمیم درستی بگیرم و پاش بمونم. 

چیزی که مطمئنم اینه که من دنبال کسی میگردم که از اون بهتر باشه. 

چقدر رویای مشترک هی بافتم و بافتم و بافتم و دارم میبافم. میدونم همشون رویان. میدونم میم تو رویاهام قشنگ تر از خود واقعیشه. میدونم دوست داشتم یه چیزایی رو داشت که نداره. و میدونم اینا همش حرفه. ولی چی میشد این چند روز باقیمونده از بهار کنار هم بودیم. 

کاش میشد برای تمام عمرمون تصمیم نگیریم. اگه حرف تمام عمر نبود قطعا لحظه ای با او بودن رو از دست نمیدادم. اسمشم بازی نمیذاشتم. اسمشو میذاشتم بودن پیش کسی که همه زندگیته. 

آخرین باری که خوشحال بودم رو یادم نیست. راستش دنیا خیلی بی رحمه. بهار به این قشنگی هست و تو نیستی. میدونم تو هم چقدر دلت منو میخواد. میدونم چقدر دلت برام لک زده. کاش میدونستی دل منم برات لک زده. کاش یه جوری میفهمیدی. 

دلم نمیخواد عاقل و منطقی باشم. دلم میخواد فقط تو باشی و من.

تو بگی نمیخوای برگردی؟

من بگم چرا.

تو بگی بیا پایین منتظرتم.

عاشقانست، نه؟ 

.

.

.

کاش یه گزینه ی خیلی خوب و معرکه داشتم میتونستم بفهمم واقعا دوسش دارم یا صرفا نیاز دارم بهش.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها